عقبگرد...

ساخت وبلاگ
با صبر و حوصله، دونه دونه خونه هارو طی کن و برو جلو... هر پیاده ای یک بار شانس وزیر شدنو داره، پس هرگز ناامید نشو و دست از تلاشت نکش!! پ.ن: از این دید هم میشه به این قانون کوچک نگاه کرد :) پ.ن: شاید این بار فقط خطاب به خودم که این روزا دست از تلاش کشیدم و روزگار میگذرونم. شاید خطاب به خودم که این روزا کمی امید و شوق کم دارم پ.ن: کاش به دعا و راز و نیاز معتقد بودم تا برا اتفاقاتی که نگرانشونم و منتظر رسیدن جواب تک تکشون، به هرکس که میرسیدم میگفتم برام دعا کن! و کمی ته دلم گرم میشد که جواب خوشاینده و اگرم خوشایند نباشه حتما حکمتیه... کاش میتونستم به همچین چیزی اعتقاد داشته باشم... عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

باید با یک فنجان چای نشست پشت پنجره بخار گرفته و در سکوت گوش کرد

به صدای ضربه قطره های باران به شیشه ی بسته ی پنجره، به کاشی های قدیمی حیاط، به روی پشت بام کوتاه انباری و سر خوردنشان از ناودان کهنه ای که مانند سابق سرپا نیست...

پ.ن: یعنی اگه چند ماه دیگه از این خونه قدیمی بریم باز صدای بارون رو انقدر دوس دارم؟

پ.ن: اینجا دو روزه داره بارون میاد... هنوزم داره میاد! با اینکه توی شهر باران زندگی نمیکنم. :)

عقبگرد......
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

بنظرم یکی از نقص‌های خلقت این‌ست که کسی برای زخم‌های روحی نمی‌میرد!اگر ادم‌ها برای زخم‌های قلب و خراش‌های روح می‌مردند حتم دارم جمعیت کره زمین حداقل به یک پنجم کاهش می‌یافت.آن‌وقت شکستن قلب پیگرد قانونی داشت و کسانی که زخم می‌زدند مجازات می‌شدند. دیگر علائم حیاتی را در بزرگی کوچکی مردمک چشم یا رفت و آمد اکسیژن در ریه‌ها یا پمپاژ خون توسط قلب خلاصه نمی‌کردند.مثلا لبخندت را چک می‌کردند، یا در عمق چشم‌هایت بدنبال روح می‌گشتند و نگاهی به زخم‌ها و شکستگی‌های قلب و روحت می‌انداختند.بعد یک‌دفعه دستشان را می‌کشیدند روی چشم‌های بی‌روحت و با اندوه به همدیگر تسلیت می‌گفتندیا دکتر ملحفه سفیدی را تا بالای سرت می‌کشید ساعت مچی‌اش را نگاه می‌کرد و با اندوه می‌گفت :"متاسفم... شما دیگه زنده نیستید"یا اصلا یک روز که از خواب بیدار می‌شدی و دلیلی برای زندگی نمی‌دیدی، جلوی اینه به خودت تسلیت می‌گفتی با پای خودت داخل یک تابوت دراز میکشیدی و برای ابد به خواب می‌رفتی!کاش ادم ها با خنجر هایی که از پشت می‌خوردند و تا عمق جانشان نفوذ می‌کرد می‌مردند.آن‌وقت دیگر هیچکس درون خودش جان نمی‌داد، روحش نمی‌مرد و درونش ب عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

بماند که دکتر به خواهش نگاهم توجهی نکرد بماند که مطمئن تشخیص نداد و باید گزارش مصرف دارو را برایش ببرم که خیالش تخت شود درست تشخیص داده بماند که برای ادم دچار تنگنا هراسی ام آر آی میتواند کابوس و بدترین اتفاق تمام سالهای زندگیش باشد بماند که اگر بعد از این امپول ها و قرص ها بفهمد حدسش اشتباه بوده چه ها  و چه ها میکنم و نمیکنم و احتمالا هم مانند ادمی که کشتیش به گل نشسته بغضم را قورت میدهم و دماغم را میکشم بالا و احساساتم جریحه دار میشود از تحمل این مصائب بی نتیجه!! بماندکه... بماند! اما حداقل تو یک نفر با ما به ازین باش که با خلق جهانی دگزا جان! نمیشود کمی کمتر از همیشه ترسناک باشی؟ کمی کمتر لنگ بزنم؟ پ.ن: دگزا جان کمی مدارا کن... دشمنت که نیستم که :))) پ.ن: روز نوشت...:))) عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

مانند افسانه ها و فیلم های تخیلی که یک یا چندتایی از شخصیت ها بعد از نیمه شب تبدیل میشوند به هیولایی خطرناک که همه را میدرند و دیگر آن خود سابق چند ساعت پیششان نیستند نیمه شب هرشب با تاریک شدن هوا تبدیل میشوم به هیولایی دلتنگ و خسته که به باقی مانده ی خودش هم رحم نمیکند... پ.ن: یه زمان فکر میکردم یعنی اون کسی که یه روزایی منو برای غرور و خودخواهیم دوست داشت اگه حالا منو ببینه بازم میتونه دوسم داشته باشه؟ اما چند روزه فکر میکنم شاید حتی اگه خودم هم یه جایی به "من" برسمو ببینمش، نتونم خودمو بشناسم... از کی و چه زمانی انقدر عوض شدم؟ پ.ن: این تغییر رو دوس دارم. ادما گذشته که به کنار... حتی اگه هیچکس دیگه ای هم نتونه دوسم داشته باشه پ.ن: روزنوشت عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

اقای دکتر من از گز گز کف پاهایم و گرفتگی هر از گاه دست راست و کتف چپم میترسم... از این تکرر ادرار میترسم از این سرگیجه های بی دلیل که وقت و بی وقت سراغم را میگیرند میترسم! از اینکه داروهای شما هنوز جواب نداده و از احتمال اینکه حدستان اشتباه باشد میترسم از جواب مصرف دارو که قرار است برایتان بیاورم و اگر همینطور که دارند، پیش بروند... میترسم از دستگاه ام آر آی و تمام محیط های تنگ و بسته میترسم از احتمال هایی که در سایت ها نوشته و مقایسه با علائم و شرایط خودم میترسم اقای دکتر عزیز من خسته شدم از سرگیجه، از عدم تعادل، از زمین خوردن، از هر هشت ساعت و هر دوازده ساعت قرص خوردن و اینکه دقت کنم جابه جا نخورمشان و هرروز تزریق و نتیجه نگرفتن، از حالت تهوع، از درد ناگهانی کتفم و از ساعد دست راستم و از گز گز کف پا، از طولانی شدن تمام اینها... خسته شدم! خسته شدم که هرروز ایمیلم را چک کنم تا ببینم سایت های پزشکی که چند روز پیش از هرکدام چندتایی سوال پرسیدم جواب سوال هایم را دادند یا نه. اقای دکتر جان راستش من از جواب های احتمالی ان سایت ها هم میترسم کاش کمی اخم نکنید، کاش کمی با من بیشتر صحبت کنید، ک عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

اینکه هرزمان حرف از جدایی یا نبودنم میشد، دست میگذاشتی روی لب هایم که هیس! که نگو! که نمیگذارم! که خدا نکند.

خودمانیم... چقدر شبیه ان خدا نکند هایی بود که وقتی حرف از مرگ میشود به مریض سرطانی میگویند.

پ.ن: همینطوری :)

پ.ن: درسته که کامنتهارو همیشه میبندم. اما پیامهایی رو که برام از قسمت ارتباط با من میفرستید میخونم. جالب اینجاست که کسی اون نکته ای رو که لازم دونسته بهم بگه رو توی پیام نمیفرسته و نصف پیامها با این مضمونه، چرا کامنتارو بستم!

عقبگرد......
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

میشه ریا کنید؟ میشه لطفا کارهای خوبتون رو توی بوق و کرنا کنید؟ میشه اصلا برای ریا هم که شده بیشتر کار خوب کنید؟ میشه انقدر خوبی هاتونو داد بزنید که خوبی ها وظیفه و عادت بشن، نه لطف و از خودگذشتگی؟ میشه انقد از خوبی هاتون بگید تا دنیا زیباتری داشته باشیم؟ تا ما چشممون به دیدن خوبی ها عادت کنه؟ تا از دیدن اینهمه خوبی انرژی برا حرکت، برا زندگی بگیریم؟ میشه ریا کنید تا ما هم خوب بودنو کار خوبو یاد بگیریم؟ تا از دیدن خوبی هاتون لذت ببریم و دنیا رو زیباتر از همیشه ببینیم؟ میشه مخفی کردن خوبی ها رو خوب ندونید؟ میشه خوبی هاتونو داد بزنید؟ میشه ریا کنید؟ میشه ؟ از سری تز های لیلی :) پ.ن: روزنوشت عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

اقای نیمه گمشده عزیز!! سالها بعد، باید در جواب نوه هایم که از من میخواهند برایشان خاطره تعریف کنم چه داستانی بسازم! وقتی من هرگز دختر خان ده بالا نبودم و تو ان پسرک چوپان عاشق و سمج ده پایین که برای یک دلدادگی با سوز برای گوسفندهای خان نی میزند. وقتی هرگز دزدکی چوپان پدرم را هنگامی که گوسفندها را برمیگرداند دید نزدم و تو سر برنگرداندی و من از هول فرار نکردم. یا وقتی هرگز برایم زیر هیچ کولر و بین اجرهای هیچ بن بست و پشت بامی نامه ای پنهان نشده وقتی با چادر گلدار برایت نذری نیاوردم و منتظر نشدم تا داخل ظرفم برگ گل بریزی و تحویلم دهی وقتی هرگز تلفن خانمان زنگ نخورد و کسی از پشت خط برای پدرم فوت نکرد و فحش های پدرم را به جان نخرید تا یکبار در حد یک الو صدایم را بشنود و دلش بلرزد وقتی تو نشدی ان پسرک سر به هوا که عشق آدمش میکند، که با تمام مخالفت ها و دعواها باز پاشنه در خانه را میکند و کس دیگری جرئت نمیکند راهش این سمت ها بیوفتد وقتی نقشه فرار نریختیم و شناسنامه هایمان را کش نرفتیم و روی صندلی های ردیف اخر یک اتوبوس که مهم نبود کجا میرود قلبمان از اضطراب گیر افتادن نیامد توی حلقمان وقتی مه عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43

قبلا از ادم های شهر و حتی کشورم دلخور بودم. فکر میکردم میتونن اما نمیخوان اما با جریانات و اخبار دیروز، و واکنش مردم و تاسف خوردن ها، فهمیدم مردم گناهی ندارن، نباید ازشون دلخور شد، نه که نخوان، که نمیتونن بزار یه داستان بگم، پنجاه سال پیش، مردم یه کشوری یه اشتباه کردن، یه اشتباه بزرگ، این که اون اشتباه چی بود خیلی مهم نیست، دلیلش اما مهمه، چون آگاهی نداشتن، چون فکر نمیکردن و خودشونم میدونستن که فکر نمیکنن و مثل گله گوسفندی هستن که نیاز به راهنما دارن. گذشت، ماه ها و سالها گذشت، فهمیدن اشتباه کردن، فهمیدن نداشتن اگاهی هم اشتباهه، فهمیدن اگه خوب فکر نکنن و یه حرکت کنن عاقبتش مات شدنه مردم اون کشور اینبار روششون رو عوض کردن، حالا قبل هر تصمیم به جای فکر کردن، اول میرفتن تو اینترنت، تو کانالا و گروه ها تا ببینن بقیه چی میگن. و همون کاری رو میکردن و همون حرفی رو میزدن که بقیه میزدن، و اینبار فک میکردن که کاراشون آگاهانه و حاصل فکر کردن خودشونه. حالا فکر میکردن که فکر میکنن و نمیدونستن که نمیدونن و این خیلی بدتر از خود ندونستنه! خیلی بدتر... پایان این داستان بازه... اما بزارید پیش بینی کنیم عقبگرد......ادامه مطلب
ما را در سایت عقبگرد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3leylirzaei3 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 9:43